به گزارش شهرآرانیوز؛ عکسها راویان قصههای ناگفتهاند. همیشه باری از زمان را بر دوش داشتهاند. مضاف بر این، دنیای بیانتهای آدمهای قابگرفته هستند. عکسها از گزند روزگار در امان هستند. نه ملالی از پیری است بر آنها، نه ردی از خستگی بر چهرههایشان. عکسها راویان لبخندها و شادیهایند.
هر عکس را قصهای و هر قصه را روایتی آبستن است. مناسبتها بهترین بهانه برای قابها و عکسهایند. عکسهایی که روایتگر زندگی آدمها باشند، کماهمیتتر از عکسهای تاریخی نیستند و ما امروز روایتگر زندگی یک آدم خاص هستیم و یک زندگی خاصتر. بهانه عکسهای امروز، معلم است و روایتی از زندگی موسی عصمتی، شاعر شعر معروف «پدرم مرد سنگ و زغال و آهن بود».
عصمتی روستایی زاده است و روستا را تا حد جان دوست دارد و آموزگاری را بیشتر. هیچ چیز نگذاشته است ذرهای از این عشق کم شود. نه زمان و نه روزگار و نه ایام. روزهای آخر هفته اش را گذاشته است برای رفتن به ولایتی که هنوز یک خانه را به نامش دارد و اتاق نشیمن گنبدی و خشتی.
روزهایی که شهر و زندگی شهری به تنگش میآورد، شال و کلاه میکند، بار و بندیل را برمی دارد و میزند به دل جاده.
هرکدام از این عکسها روایت بخشهایی از زندگی اوست. فاصله و دوری تا روستا ما را از خانه ییلاقی او دور نگه میدارد، اما زندگی آقاموسی آن قدر ناب است و لطیف که فارغ از آموزگاربودن او هم ارزش گزارش داشته باشد.
نامش را بر اساس تفألی که به قرآن میزنند، موسی میگذارند. میگوید خطر از بیخ گوشم گذشت، وگرنه آن صفحه قرآن احتمال اینکه فرعون هم داشته باشد، خیلی زیاد بود. اینکه سروکارش بعدها به عصا میافتد، شکی برایش نمیگذارد که انتخاب نامش بی دلیل نیست؛ عصایی که نه هیچ وقت از نیلی گذشت و نه اژدها شد، اما بزرگترین تکلیفها را بر عهده اش گذاشت.
همیشه کارگری پدر، مدال افتخار و مایه مباهاتش بوده است و هنوز هم... انگار به زبان آوردن نام پدر شیرین است و حلاوت دارد که مدام تکرارش میکند؛ حتی حالا که بهانه حرف زدنمان فرق میکند. بارها چشم میدوزد به نقطهای و لب باز میکند به تکرار این بیت: «پدرم را خدا بیامرزد/ مرد سنگ و زغال و آهن بود/ سالهای دراز عمرش را/ کارگر بود، اهل معدن بود»
روستای معدن با کوههای بلندی که دارد، به روزگار کودکی او گره خورده است؛ همان جایی که رؤیای دیدن را برای همیشه از او گرفت. تا ده یازده سالگی بینا بود و نمیدانست قدرت بیماری مننژیت میتواند آن قدر زیاد باشد که سروکارش را به دکتر و بیمارستان بیندازد و بعد هم به فاصله کوتاه برای همیشه لذت تماشاکردن را از او بگیرد. میگوید: بعد از بیماری نه دکتر و دوا افاقه کرد و نه دعاهای ملای ده. پزشکها جوابم کرده بودند و تصاویر روزبه روز از من دورتر میشدند و دنیای من تاریک و تاریک تر. بیزار بودم از همه ملاهای ده. کاری از دستم ساخته نبود. به انتظار معجزه نشستم.
سالهای اول نابینایی جایی نمیرفتم و بیشتر در خانه بودم و رادیو انیس و مونس من. دلم برای مادرم میسوخت. میگفت: «خدا دری را ببندد، درهای دیگر را باز میکند.» یک روز بی هوا از دهانم دررفت و گفتم: «درس میخوانم.» دل مادر شاد شد و مجبور شدم به آن انزوا پایان دهم.
صبح یکی از روزها با مینی بوس آمدیم مشهد و دنبال مدرسه ویژه نابینایان. از شانس من خوابگاه نداشت و مجبور به رفتن به تهران شدیم و ثبت نام در مدرسه نابینایان شهیدمحبی و.... همه اینها به خاطر مادرم بود. عصمتی سر پایین میاندازد و بیتی را زمزمه میکند و همین اندازه میشنوم: «بعد کوچ تو دنیا عوض شده ست/ باید به دادمان برسی، تشنه ماندهایم.»
چشم هایش را باخته بود، اما دلش روشن بود. به قول مادرش: «خدا دری را ببندد، درهای دیگرش باز است.» زندگی تازه پر از شگفتی بود؛ از خط کشیهای برجسته روی خط بریل تا یادگرفتن آن و بعد هم جلوه گری تقدیر به شکل دیگر. میگوید: «بعد از مادر و پدر، آموزگار چیز دیگری است.» نام خانم مقدم تا ابد در خاطرش حک است و بعد هم میترا نیک پور که عهده دار هنرکده آموزشگاه نابینایان شهیدمحبی بود. با شوق میگوید: اولین مشوق من در سرودن شعرهایم بود و رفتار او و اهمیتی که به من میداد، مصممم کرد که شاعر بمانم.
باز هم یاد گفته مادرش میافتد: «درهای رحمت خدا انتها ندارد.» تعریف میکند: شعر دنیای مرا وسیع و بزرگ کرد و آشنا با فرهیختگان و شاعرانی، چون محمدکاظم کاظمی و قیصر امین پور، علیرضا قزوه، عبدالجبار کاکایی و...
خلاصه از بقیه ماجراهای زندگی رد میشود. ادامه تحصیل در رشته زبان و ادبیات فارسی و دانشگاه بیرجند و خوابگاه شماره۲ شوکت آباد و اتاق۱۰۷ که شعر از در و دیوارش میبارید؛ همان جایی که دنیا را به دلش روشن کرد.
«به من از راه نگویید، خودم میبینم/ از شب و ماه نگویید، خودم میبینم// کاه را کوه نسازید، دلم میگیرد/ کوه را کاه نگویید، خودم میبینم// من پر از زمزمهام، زمزمههای رفتن/ به من از راه نگویید، خودم میبینم»
تمرین کردن الفبای شاعری همراه میشود با آشنایی هم کلاسی اش و ختم شدن به وصلت و ازدواج. ثمره این پیوند دو دخترند که شیرینی زندگی را برای او تمام کردهاند. با افتخار میگوید: «همسرم زهرا هم آموزگار است و همه این سالها گام به گام با من بوده است. چشمهای من است.» تعبیر جالبی دارد: «عصای دست موسی!»
عصمتی خوب حال چشمهای تاریک را میفهمد و کنار بچههای مدرسه امید مانده است. خط بریل را یاد میدهد و بیشتر از آن امید و مهربانی را؛ آموزگاری که هر وقت اسم معدن میآید، آرام و با بغض میخواند: «از میان زغالها در کوه/ عصرها روسفید برمی گشت// سربلند از نبرد با سنگ ها/ او که، چون قلهای فروتن بود// پدرم را خدا بیامرزد/ مرد سنگ و زغال و آهن بود»
این شعر که در واقعه تلخ طبس بر سر زبانها افتاد، اثری از آموزگاری شاعری است که دلش برای عطر معدن و زغال سنگ هایش تنگ است و دعوتمان میکند به اتاق گلی و خشتیای که فانوس دارد و چای و آرامش...
وقت خداحافظی این مصرع را به تکرار میخواند: «به من از راه نگویید، خودم میبینم»