آموزگاری که شاعر شد | معلمی که در کودکی چشم‌هایش را باخت و دلش روشن شد چالش های اشتغال معلولان در خراسان رضوی | صدایی که  شنیده نمی شود حق‌پرستاری اسفند ۱۴۰۳ معلولان و افراد ضایعه‌نخاعی واریز شد + مبلغ (۲۱ اسفند ۱۴۰۳) مستمری اسفند‌ماه مددجویان سازمان بهزیستی واریز شد + مبلغ (۲۱ اسفند ۱۴۰۳) آیا عیدی ۱۴۰۳ مددجویان بهزیستی و کمیته امداد واریز خواهد شد؟ قانون و مسکن معلولان پرداخت وام بلاعوض ۲۰۰ میلیون تومانی به معلولان برای تأمین مسکن | معلولان همچنان دغدغه دارند مستمری کمک‌هزینه لوازم بهداشتی دی ۱۴۰۳ معلولان واریز شد (۲۶ دی ۱۴۰۳) پرداخت کمک هزینه معیشت به افراد دارای معلولیت + جزئیات نگاهی به چالش‌های طرح تلفیق تحصیل دانش‌آموزان استثنائی در مدارس عادی به‌زودی مشکل هزینه سرویس مدارس استثنایی در مشهد حل می‌شود رشد و توسعه جامعه با مشارکت فراگیر معلولان قول ویژه رئیس جمهور به معلولان + فیلم سهم ناعادلانه معلولان از امکانات همگام با مناسب‌سازی محیط شهری برای معلولان همه ما ساکنان یک خیابانیم روایت اهالی آسایشگاه فیاض بخش که معلولیت مانع رسیدن به اهدافشان نیست | زندگی به توان امید لزوم مناسب‌سازی ۲۰۰۰ مکان در سند تحول مناسب‌سازی مشهد نامه‌ افراد دارای معلولیت به رئیس سازمان برنامه و بودجه ۱۳ هزار نفر متقاضی حق پرستاری در خراسان رضوی
سرخط خبرها

آموزگاری که شاعر شد | معلمی که در کودکی چشم‌هایش را باخت و دلش روشن شد

  • کد خبر: ۳۳۰۱۷۰
  • ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۱:۴۱
آموزگاری که شاعر شد | معلمی که در کودکی چشم‌هایش را باخت و دلش روشن شد
موسی عصمتی، روستایی زاده است و روستا را تا حد جان دوست دارد و آموزگاری را بیشتر. هیچ چیز نگذاشته است ذره‌ای از این عشق کم شود. نه زمان و نه روزگار و نه ایام.

به گزارش شهرآرانیوز؛ عکس‌ها راویان قصه‌های ناگفته‌اند. همیشه باری از زمان را بر دوش داشته‌اند. مضاف بر این، دنیای بی‌انت‌های آدم‌های قاب‌گرفته هستند. عکس‌ها از گزند روزگار در امان هستند. نه ملالی از پیری است بر آنها، نه ردی از خستگی بر چهره‌هایشان. عکس‌ها راویان لبخند‌ها و شادی‌هایند.

هر عکس را قصه‌ای و هر قصه را روایتی آبستن است. مناسبت‌ها بهترین بهانه برای قاب‌ها و عکس‌هایند. عکس‌هایی که روایتگر زندگی آدم‌ها باشند، کم‌اهمیت‌تر از عکس‌های تاریخی نیستند و ما امروز روایتگر زندگی یک آدم خاص هستیم و یک زندگی خاص‌تر. بهانه عکس‌های امروز، معلم است و روایتی از زندگی موسی عصمتی، شاعر شعر معروف «پدرم مرد سنگ و زغال و آهن بود».

آموزگار روستایی زاده

عصمتی روستایی زاده است و روستا را تا حد جان دوست دارد و آموزگاری را بیشتر. هیچ چیز نگذاشته است ذره‌ای از این عشق کم شود. نه زمان و نه روزگار و نه ایام. روز‌های آخر هفته اش را گذاشته است برای رفتن به ولایتی که هنوز یک خانه را به نامش دارد و اتاق نشیمن گنبدی و خشتی.

روز‌هایی که شهر و زندگی شهری به تنگش می‌آورد، شال و کلاه می‌کند، بار و بندیل را برمی دارد و‌ می‌زند به دل جاده.

هرکدام از این عکس‌ها روایت بخش‌هایی از زندگی اوست. فاصله و دوری تا روستا ما را از خانه ییلاقی او دور نگه می‌دارد، اما زندگی آقاموسی آن قدر ناب است و لطیف که فارغ از آموزگاربودن او هم ارزش گزارش داشته باشد.

آموزگاری که شاعر شد | معلمی که در کودکی چشم‌هایش را باخت و دلش روشن شد

زندگی با عصای سفید

نامش را بر اساس تفألی که به قرآن می‌زنند، موسی می‌گذارند. می‌گوید خطر از بیخ گوشم گذشت، وگرنه آن صفحه قرآن احتمال اینکه فرعون هم داشته باشد، خیلی زیاد بود. اینکه سروکارش بعد‌ها به عصا می‌افتد، شکی برایش نمی‌گذارد که انتخاب نامش بی دلیل نیست؛ عصایی که نه هیچ وقت از نیلی گذشت و نه اژد‌ها شد، اما بزرگ‌ترین تکلیف‌ها را بر عهده اش گذاشت.

همیشه کارگری پدر، مدال افتخار و مایه مباهاتش بوده است و هنوز هم... انگار به زبان آوردن نام پدر شیرین است و حلاوت دارد که مدام تکرارش می‌کند؛ حتی حالا که بهانه حرف زدنمان فرق می‌کند. بار‌ها چشم می‌دوزد به نقطه‌ای و لب باز‌ می‌کند به تکرار این بیت: «پدرم را خدا بیامرزد/ مرد سنگ و زغال و آهن بود/ سال‌های دراز عمرش را/ کارگر بود، اهل معدن بود»

روستای معدن با کوه‌های بلندی که دارد، به روزگار کودکی او گره خورده است؛ همان جایی که رؤیای دیدن را برای همیشه از او گرفت. تا ده یازده سالگی بینا بود و‌ نمی‌دانست قدرت بیماری مننژیت می‌تواند آن قدر زیاد باشد که سروکارش را به دکتر و بیمارستان بیندازد و بعد هم به فاصله کوتاه برای همیشه لذت تماشاکردن را از او بگیرد. می‌گوید: بعد از بیماری نه دکتر و دوا افاقه کرد و نه دعا‌های ملای ده. پزشک‌ها جوابم کرده بودند و تصاویر روزبه روز از من دورتر می‌شدند و دنیای من تاریک و تاریک تر. بیزار بودم از همه ملا‌های ده. کاری از دستم ساخته نبود. به انتظار معجزه نشستم.

سال‌های اول نابینایی جایی نمی‌رفتم و بیشتر در خانه بودم و رادیو انیس و مونس من. دلم برای مادرم می‌سوخت. می‌گفت: «خدا دری را ببندد، در‌های دیگر را باز‌ می‌کند.» یک روز بی هوا از دهانم دررفت و گفتم: «درس می‌خوانم.» دل مادر شاد شد و مجبور شدم به آن انزوا پایان دهم.

صبح یکی از روز‌ها با مینی بوس آمدیم مشهد و دنبال مدرسه ویژه نابینایان. از شانس من خوابگاه نداشت و مجبور به رفتن به تهران شدیم و ثبت نام در مدرسه نابینایان شهیدمحبی و.... همه این‌ها به خاطر مادرم بود. عصمتی سر پایین می‌اندازد و بیتی را زمزمه می‌کند و همین اندازه می‌شنوم: «بعد کوچ تو دنیا عوض شده ست/ باید به دادمان برسی، تشنه مانده‌ایم.»

آموزگاری که شاعر شد | معلمی که در کودکی چشم‌هایش را باخت و دلش روشن شد

آموزگاری که مصممم کرد شاعر بمانم

چشم هایش را باخته بود، اما دلش روشن بود. به قول مادرش: «خدا دری را ببندد، در‌های دیگرش باز است.» زندگی تازه پر از شگفتی بود؛ از خط کشی‌های برجسته روی خط بریل تا یادگرفتن آن و بعد هم جلوه گری تقدیر به شکل دیگر. می‌گوید: «بعد از مادر و پدر، آموزگار چیز دیگری است.» نام خانم مقدم تا ابد در خاطرش حک است و بعد هم میترا نیک پور که عهده دار هنرکده آموزشگاه نابینایان شهیدمحبی بود. با شوق می‌گوید: اولین مشوق من در سرودن شعرهایم بود و رفتار او و اهمیتی که به من می‌داد، مصممم کرد که شاعر بمانم.

باز هم یاد گفته مادرش می‌افتد: «در‌های رحمت خدا انتها ندارد.» تعریف می‌کند: شعر دنیای مرا وسیع و بزرگ کرد و آشنا با فرهیختگان و شاعرانی، چون محمدکاظم کاظمی و قیصر امین پور، علیرضا قزوه، عبدالجبار کاکایی و...

خلاصه از بقیه ماجرا‌های زندگی رد می‌شود. ادامه تحصیل در رشته زبان و ادبیات فارسی و دانشگاه بیرجند و خوابگاه شماره۲ شوکت آباد و اتاق۱۰۷ که شعر از در و دیوارش می‌بارید؛ همان جایی که دنیا را به دلش روشن کرد.

«به من از راه نگویید، خودم می‌بینم/ از شب و ماه نگویید، خودم می‌بینم// کاه را کوه نسازید، دلم می‌گیرد/ کوه را کاه نگویید، خودم می‌بینم// من پر از زمزمه‌ام، زمزمه‌های رفتن/ به من از راه نگویید، خودم می‌بینم»

همسرم هم آموزگار است

تمرین کردن الفبای شاعری همراه می‌شود با آشنایی هم کلاسی اش و ختم شدن به وصلت و ازدواج. ثمره این پیوند دو دخترند که شیرینی زندگی را برای او تمام کرده‌اند. با افتخار می‌گوید: «همسرم زهرا هم آموزگار است و همه این سال‌ها گام به گام با من بوده است. چشم‌های من است.» تعبیر جالبی دارد: «عصای دست موسی!»

آموزگاری که شاعر شد | معلمی که در کودکی چشم‌هایش را باخت و دلش روشن شد

عصمتی خوب حال چشم‌های تاریک را‌ می‌فهمد و کنار بچه‌های مدرسه امید مانده است. خط بریل را یاد می‌دهد و بیشتر از آن امید و مهربانی را؛ آموزگاری که هر وقت اسم معدن می‌آید، آرام و با بغض می‌خواند: «از میان زغال‌ها در کوه/ عصر‌ها روسفید برمی گشت// سربلند از نبرد با سنگ ها/ او که،  چون قله‌ای فروتن بود// پدرم را خدا بیامرزد/ مرد سنگ و زغال و آهن بود»

این شعر که در واقعه تلخ طبس بر سر زبان‌ها افتاد، اثری از آموزگاری شاعری است که دلش برای عطر معدن و زغال سنگ هایش تنگ است و دعوتمان می‌کند به اتاق گلی و خشتی‌ای که فانوس دارد و چای و آرامش...

وقت خداحافظی این مصرع را به تکرار می‌خواند: «به من از راه نگویید، خودم می‌بینم»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->